شب آن شب عشق پر می زد میان کوچه بازارم
تو را در کوچه می دیدم که پا در کوچه بگذارم
به یادم هست باران شد تو این را هم نفهمیدی
و من آرام رفتم تا برایت چتر بردارم
تو می لرزیدی و دستم، چه عاجز می شدم وقتی
تو را میخواست بنویسد بروی صفحه، خودکارم
میان خویش گم بودی میان عشق و دلتنگی
گمانم صبح فهمیدی که من آن سوی دیوارم
هوا تاریک تر می شد تو زیر ماه میخواندی
"مرا عهدی ست با جانان که تا جان در بدن دارم..."
چه شد در من؟! نمیدانم فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم
از آن پس هر شب این کوچه طنین عشق را دارد
تو آن سو شعر میخوانی من این سو از تو سرشارم
سحر از راه می آید تو در خورشید می گنجی
و من هر روز مجبورم زمان را بی تو بشمارم
شبانگاهان که برگردی به سویت باز می گردم
اگر چه گفته ام هرشب که این هست آخرین بارم
نجمه زارع
دل من روشن است از اینکه، به تو هم می رسم شبی آخر
خواه و ناخواه مال من هستی، اسم تو حک شده در اقبالم
خواه و ناخواه مال من هستی :)))
ف.م.آسمان